کسری کسری ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

شیطون بلا مامانی و بابایی

شیطنت های کسری جون

سلام شیطون بلا مامانی الهی دورت بگردم مامانم   کسری عزیزم خاله جونیا برام لطف کردن پیغام گذاشتن که چرا یه سر به وبلاگت نمیزنم و به روز نمی کنم به جان کسری جونم و همه خاله جونیا اصلا وقت نمیکنم کسری هزار ماشاا... انقدر شیطون شده که اصلا وقت نمیکنم یه سر بیام به وب بزنم وقتی هم که میخوابه انقدر من خسته هستم که جلوتر از کسری می خوابم مامان حون روزی 10 بار فقط خونه تمیز میکنم و وسایلات رو جمع میکنم اسباب بازیات که جای خود دارد دیگه دستت به کابینت ها هم میرسه در کابینت رو باز میکنی همه وسایل هاشو میریزی بیرون دیگه مجبور شدم به بابا جونی بگم بره کش بخره بندهزیم به در کابینت ها که نتونی در هاشو باز کنی ببخشیدا کسری جون آخه همه در هاشو شل ...
20 مرداد 1390

تولد بابا امیر

سلام کسری مامان   مامانی روز 15 مرداد و 16 مرداد تولد بابا امیر و مامان زری بودش که با هم گرفتیم تولدشون رو بابا امیر شده 29 سالش مامان زری هم شده 48 سالش خیلی تولد کوچولو و خودمونی بود با هم رفتیم برای بابا امیر برای کارش یه کیف خریدیم واسه مامان زری هم یه دستگاه فشار آخه تازگیا مامان زری فشارخونش هی میره بالا باید تند تند کنترل کنیم ایشاا..  زودتر خوب بشه مامانی خیلی بهمون خوش گذشت تو هم که فقط میخواستی بری کیک رو به هم بزنی دست بزنی بهش با کلی گریه و زاری کردنات بالاخره تونستیم ساکتت کنیم . بابا امیر میگه امسال بهترین هدیه تولد من وجود کسری عزیزم هستش که خدا بهم داده کلی هم ماچ و بوسه را ه انداخته بود خوش بحالت مامانی...
20 مرداد 1390

اولین وایستادن کسری

سلام مامان جون   مامان جون الهی من دورت بگردم که هر روز بزرگتر میشی و کارای با مزه تری انجام میدی میدونی الان درست یک هفته هست که وای میستی بدون کمک کلی ذوق میکنم وقتی میبینم میتونی وایستی هی خدا خدا میکنم زودتر راه بری دستت رو بگیرم با خودم ببرمت بیرون خیلی خوشحالم مامانی که داری بزرگ میشی هزار ماشاا... دیوانه وار دوست دارم نفسم   اینم عکس وایستادنت   ...
20 مرداد 1390

گردش

سلام زیباترین بهانه زندگی مامان و بابا   مامان جون ٤ شنبه خاله الناز و المیرا و سارا اومده بودن خونمون از شمال آخه خاله الناز دیگه درسش تموم شده میخواد بیاد اینجا بره سر کار ایشاا.. که موفق بشه .   مامانی یه چند وقتیه خیلی هوس کردم چمعه ها بریم بیرون لب یه رودخونه ای یه جای سر سبزی ولی الان چند وقته مامانی میگه ولی کسی نمی برتش بیرون . ولی الان که خاله النازینا اومدن بهترین موقع هست وایه بیرون رفتن هورااااااااااااااااااااااااااااااااا   پسملم به بابایی گفتم قرار شد جمعه وسایل هارو بر داریم بریم فشم . صبح ساعت ٧ راه افتادیم به سمت فشم ولی چشمت روز بد نبینه گلم انگار کل ایران ریخته بودن تو فشم راه رو ...
10 مرداد 1390

دلتنگی

  سلام زندگی مامانی   پسمل گلم خیلی دلم برات تنگ شده الان یه چند روزی هست که میام دفتر تا به بابا امیر کمک کنم ببخشید که تنهات گذاشتم مجبورم مامانی انقدر دلتنگتم که بعضی وقتا گریم        میگیره از دوریت عکسات رو روزی چند بار نگاه میکنم و هی قربون صدقت میرم . میگم وای الان کسری من داره چیکار میکنه البته مطمئنم که مامان زری و خاله مهسا خیلی مراقبت هستن خیالم از این بابت راحت راحته و نمیزارن آب تو دلت تکون بخوره ولی مامانم دیگه دلواپست میشم خیلی الانم خیلی دوست داشتم پیشت بودم باهات بازی میکردم پسملک مامانی   این دل مامانیه از دوریه کسری جونش داره اینجوری میزنه تند تند   ...
4 مرداد 1390

چرا مادرمان را دوست داریم؟

        چ ون ما را با درد به دنيا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد چون شیرشیشه را قبل از اينكه توی حلق ما  بريزند ، پشت دستشان می‌ریزند چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند  چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به مادر کتک می‌زند، با پدر دعوا می‌کنند چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه ...
1 مرداد 1390
1